گفتگوی کاظم قلم چی با رتبه 72انسانی بعد از 5 سال دوری از تحصیل

اصغر ستاری قهرمان تاب اوری است او بعد از 5 سال دوری از تحصیل تغییر رشته می‌دهد و موفق به کسب رتبه 72 انسانی می‌شود.شما می‌توانید در این مقاله داستان موفقیتش را مطالعه کنید...

گفتگوی کاظم قلم چی با رتبه 72انسانی بعد از 5 سال دوری از تحصیل

اصغر ستاری هستم از شهر مرند، رتبه منطقه ام 74 و رتبه کشوری ام 203 بود. من سال 1395 رشته تجربی می خواندم که دیپلم گرفتم و یک کنکور دادم متاسفانه چون علاقه و میل قلبی نداشتم رتبه ام 45000 شد بعد چون خانواده ام می دیدند به درس خواندن علاقه دارم منظور استعداد دارم در درس خواندن گفتند یک بار دیگر شانست را امتحان کن و من هم شانسم را یک بار دیگر امتحان کردم ولی خب باز هم خودم علاقه درونی نداشتم.

 تشنه موفقیت تحصیلی نبودم رتبه ام 5700 شد اما اصلا ناراحت نشدم چون واقعا دنبال موفقیت درسی نبودم تصمیم گرفتم بروم خدمت رفتم خدمتم را گذراندم 2 سال خدمت کردم برگشتم در دو سال خدمتم یک اتفاقاتی برایم افتاد که برایم تلنگری شود مثلا تشویقی یک ماه مرخصی می دادند برای این که 6 صفحه قرآن حفظ کنی من این 6 صفحه را دقیقا در 6 ساعت حفظ کردم و یک ماه مرخصی گرفتم آمدم بعضی از دوستانم به من گفتند حیف شدی تو واقعا می توانستی بخوانی و موفق شوی ولی خوب بازم خودم خودم را نشناخته بودم و بیدار نشده بودم این اتفاقات تمام شد خدمتم تمام شد بعدا برای کار آمدیم تهران.

 چون خودمان روستای دولت آباد شهر مرند تبریز هستیم آمدم تهران یک سال هم اینجا کار کردم اینجا از نظافت چی شروع کردم چون بعضی اشتباهات آمارها را می گرفتم من را اول نگهبان کردند بعدش انباردار بعدش یک اتفاقاتی افتاد که خانواده ام گفتند آن جا تنها نمان برگرد اینجا. مجردی، تهرانه، تو هم جوان هستی برگرد و پیش هم باشیم من گفتم روستا نمی آیم ولی اگر شما بیایید شهر می آیم تبریز آن ها هم تصمیم گرفتند به خاطر من آمدند تبریز من هم برگشتم تبریز و در کار فروشگاه مشغول شدم و بازاریابی ولی چون خیلی زحمت می کشیدم واقعا کار بازار طوری بود که خیلی زحمت می کشیدم و می دیدم آن زحمتی که من می کشم نباید حقوق و درآمدش این باشد. 


چقدر حقوق می گرفتید؟

یک و نیم میلیون. بعدش آن جا موفقیت هایی کسب کردم من سه ماه یک و نیم میلیون حقوق می گرفتم ولی وقتی رفتیم بازاریابی آن جا دیدم مشتری های خیلی زیادی جذب کردم بعد 4 ماه سه ماه یک و نیم گرفتم برج چهارم کارم حقوقم را 4 میلیون کردند ولی دیدم شاید حقوقم خوب شده ولی کم کم داشتم خودم را می شناختم می دیدم شخصیت من یک جوری است که آن گمشده ام را نمی توانم پیدا کنم. دقیقا یادم می آید من یک برج بازاریابی کردم 18 میلیون کار کردم. من فکر می کردم آن چیزی که من دنبالش هستم پول است اما همان برجی که 18 میلیون درآمد داشتم متوجه شدم نه اگر پول بود باید من این برج خیلی خوشحال بودم ولی متاسفانه نبودم و اینطوری نبود. سر آن برج بدتر از همه برج های دیگر بود چون فهمیده بودم نه من این را نمی خواهم. پس چیزی که من در زندگی دنبالش هستم این نیست و دقیقا اسفند بود تمام شد و من اسفند خانواده ام رفتند روستا ولی من به آن ها نگفتم چون حالم هم اصلا خوب نبود یک کم آشفته بودم که اگر دنبال پولم شاید این مساله واقعا کوچکی باشد اما خوره شد ذهنم را درگیر کرده بود آن شب حرکت کردم به سمت مشهد رفتم در راه زنگ زدند پس کجا هستی روستا نمی آیی؟ گفتم نه در راه مشهد هستم دارم می روم مشهد بعد یک شب رفته بودم حرم و توسل برگشتنی نمی دانم چه کسانی بودند (توریست بودند) که به پست من خوردند آن جا به من کلماتی گفتند که هنوزم نمی دانم چه گفتند چون اصلا در فاز درس نبودم. از من آدرس نپرسیدند فکر کنم پرسیدند از کجا آمده ای ولی من نتوانستم بگویم نتوانستم حتی دو یا سه کلمه انگلیسی با آن ها حرف بزنم. بعد که آن ها را رد کردم داشتم می رفتم سمت هتل دیگر از آن لحظه فکر می کردم و از خودم می پرسدیم من چرا رفتم نگهبانی چرا رفتم بازار چرا نرفتم زبان یاد بگیرم؟ چرا من تحصیل نکردم؟ این ها فروردین 1400 بود آخرهای فروردین کم کم داشتم به این فکر می کردم که دوباره شروع کنم ولی می ترسیدم چون مشکلات مالی هم داشتیم گفتم خوب اگر یک سال شروع کردم و نشد چه؟ یک جوری ادامه دادم فکر کردم خودم به خانواده ولی نگفتم می خواهم بخوانم شروع کنم چون یک ترسی داشتم البته خیلی خانواده ام با من مهربان بودند یعنی من با پدرم دوست هستم بهترین رفیق من در این دنیا پدرم است مادرم هم که دیگر همیشه هوای من را داشته به آن ها نگفتم یک کم فکر کردم اگر نشود چه می شود آخرش کار کشید به افسردگی تقریبا نیمه اردیبهشت من افسرده شدم نه میل غذا داشتم نه میل کار داشتم هیچی پیش یک روانشناس رفتم با ایشان حرف زدم گفتم اینطوری شد این اتفاق ها برایم پیش آمده من این هستم آن ها هم گفتند خوب یک چیزی مخفی در ذهنت داری واقعا دستم را خواندند گفتند آن چیست گفتم بعضی وقت ها این فکر به سرم می زند که درس بخوانم آن ها فهمیدند این را که گفتم گفتند چرا نمی خوانی گفتم به این دلیل مشکلات مالی درآمد نداریم گفتند این را تصور کن بعد یک سال توانستی موفق شوی و آن موقع پدر مادرت چقدر خوشحال می شوند من وقتی این را شنیدم پدر و مادرم هم که دیگر این قدر برایم زحمت کشیده بودند خواستم شروع کنم اولش به خاطر این که آن ها را خوشحال کنم بعدش به خاطر این که شاید نیمه گم شده من همین است.

جلساتمان همین جوری پیش رفت جلسه پنجم که جلسه آخرم بود دیدم ایشان به من خیلی کمک کرده این روانشناس دیدم خوب حالم خوب شد همان جا تصمیم گرفتم انتخاب رشته ام را کردم همه کارهایم را کردم گفتم من شروع می کنم می خواهم رتبه برتر شوم روانشناسی هم بزنم اگر شد دانشگاه تهران اگر نشد بهشتی دیگر بقیه چیزها را کنار گذاشتم صرفا فقط همین ها را می خواستم که واقعا این را بدست بیاورم پدر و مادرم را خوشحال کنم. اینجوری شد ایشان هم گفتند یک برنامه لازم داری دو تا کنکور دادی موفق نشدی خوب برو یک برنامه خوب پیدا کن که در آن شکست نخوری من هم آمدم پرس و جو کردم بعد از آن هم قلمچی ثبت نام کردم از تیر 1400 دقیقا 2 تیر شروع کردم مغازه و بازاریابی هم مشکلاتم را حل کرده بودم روزی 12 ساعت مطالعه مفید داشتم همیشه حتی جمعه ها تا این که کنکور دادیم بعد تلاش های زیاد اصلا خسته نشدم چون واقعا لذت می بردم آن موقع دیدم واقعا نیمه گمشده من همین بود شروع کردم ثبت نام کردم و توانستم رتبه 70 را کسب کنم.


شما چطور شد در برنامه ها کانون را انتخاب کردید و این برنامه راهبردی چه کمکی به شما کرد؟

بچه ها که نه فامیل های خودمان نه ولی مدرسه که رفته بودیم روستا نبود برای دبیرستان رفته بودیم شهر مرند آن جا بچه هایی بودند که کانون ثبت نام کرده بودند آن ها در کنکورهای سال 95 و 96 که داده بودند موفق شده بودند من هم چون آن ها را دیده بودم اولین گزینه ام همین آزمون های کانون بود ولی خوب گفتم خودم هم پرس و جو کنم قبل از این که ثبت نام کنم رفتم از نمایندگی تبریز برنامه گرفتم گفتم می توانید برنامه تابستان را بدهید دادند آن را مطالعه کردم چون من شرایطم طوری بود که باید این سه سالی را که من تغییر رشته دادم بودم از تجربی شرایطم طوری بود که باید در یک سال هم می خواندم هم جمع بندی می کردم هم مرور می کردم که هم می توانستم برسم دیدم آره در این تابستانی که پیش روی من است دهم و یازدهم را راحت می رسم با این برنامه ای که کانون دارد به همین دلیل این را انتخاب کردم جامعه آماری آن هم که خیلی بالا بود دوست داشتم خودم را با افراد خیلی زیادی مقایسه کنم که در کنکور اگر نتیجه اش خوب یا بد درآمد شوکه نشوم.


در مورد برنامه تابستان گفتید که باعث شد شما دهم و یازدهم را در همان تابستان بخوانید در طول سال کدام عناصر برنامه برای شما جالب بود؟

در طول تابستان من توانستم دهم و یازدهم را یک بار بخوانم ولی پیش خوانی دوازدهم را نداشتم چون واقعا نمی توانستم برسم در طول سال به اندازه کافی هم می توانستم دهم و یازدهم را مرور کنم چون بقیه بچه ها این مطالب را قبلا خوانده بودند ولی من باید این مطالب را مرور می کردم به اندازه کافی تا تثبیت شود برا همین این بهترین نکته برای من بود حتی آزمون های جبرانی

ایستگاه های جبرانی

بعضی از بچه ها که نخوانده بودند می توانستند بخوانند ولی من چون تصمیم گرفته بودم و خوانده بودم این ایستگاه های جبرانی به اندازه 4 و 5 تا آزمون برای من امتیاز مثبت داشت که آن هایی که خوانده بودم را مرور کنم. 


دوران طلایی نوروز برنامه را اجرا کردید؟ 

بله دقیقا من چون هر برنامه برای خودم می ریختم و می نوشتم دقیقا براساس برنامه راهبردی بود چون من نیاز داشتم برسم نگاه می کردم می دیدم برنامه این جور چیزها را نوشته نیازهای خودم را با برنامه کانون تنظیم می کردم شاید نمی توانستم برسم بعضی مبحث ها را ولی با همان برنامه کانون جلو می رفتم چون می دانستم آخر این، دقیقا من مسلط می شوم.


چند درصد برنامه را اجرا می کردید چند درصد شخصی سازی می کردید برنامه را و نیازهای خودتان را لحاظ می کردید؟

طی دو هفته که پایه ای که برای برنامه می ریختم همان راهبردی بود فقط وقتی می آمدم مثلا دینی 30 صفحه قرار بود در آن آزمون بیاید آن 30 صفحه را برای خودم شخصی سازی می کردم.

 

30 صفحه را شخصی سازی می کردید توضیح دهید یعنی تقسیم می کردید بین دو هفته؟

بله دقیقا برای دو هفته یعنی مثلا نمی آمدم با خودم بگویم 20 صفحه از 30 صفحه را بخوانم از آن طرف 40 صفحه ادبیات وقتی 30 صفحه دینی و 3 درس ادبیات بود دقیقا همین ها را اجرا می کردم ولی خوب تقسیم می کردم مثلا برنامه ام طوری بود که به نظرم خیلی شخصی است مثلا هر روز 6 تا درس را می خواندم 6 کتاب 2 تا عمومی 4 تا اختصاصی مثلا دسته اول می شد 1 2 3 4 این را می نوشتم شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه بعدش باز هم شروع می کردم. 1 2 3 4 پنج شنبه خالی پنج شنبه هم آن درس هایی را که نتوانستم برسم یا ضعف داشتم در آزمون هدف گذاری می دیدم خوب نتوانستم بزنم آن روز کار می کردم.


می خواهم بدانم آیا شما تجربه ای داشتید از این 5 سال کار کردن و دور افتادن از درس یک چیزهایی به دست آوردید که در برنامه ریزی و درس خواندن کمک کرده باشد؟

بله خوب من اولین چیزی که این 5 سال به من یاد داد این بود که از نظافتچی شروع کردم تلاش می کردم که خودم را بالا بکشم نه این که نظافتچی رتبه 1 شوم تمام کارکنانی که آن جا بودند من بشوم نفر اول شاید بمن نمی دادند که مهندسی کنم ولی مطمئن بودم که سرکارگری را که بمن می دهند آن جا تلاش کردم و دیدم شدم رفتم بازار دیدم شدم. اینجا من به این نتیجه رسیدم که اگر در درسم هم واقعا بخواهم و تلاش کنم می توانم برسم چون قبلا شک داشتم می گفتم نمی شود و اینجا نه این را دیدم که می شود چون در دو زمینه من فوق شده بودم اینجا در درس هم دیدم اگر تلاش کنم می شود و خداروشکر شد یکی این بود یکی هم این که خستگی من در آن کارهایم خسته نمی شدم من دیدم وقتی خسته نمی شوم آخرش ثمرش دستم می آید من واقعا می رسم این درسم هم از آنجا علاقه داشتم ولی هیچ موقع خسته نشدم الان هم بعضی از بچه ها می گویند یک سال سه سال دو سال زحمت کشیدیم از زندگی ماندیم ولی من می گویم در این 24 سال زندگیم تنها سالی که زندگی کردم همین یک سال گذشته بود این یک سال زندگی بود چون می دانستم که اگر تلاش کنم به آن چیزی که واقعا لیاقتش را دارم می رسم اگر هم نرسم هم خودم نیازی که داشتم را برطرف کرده بودم بعد حسرتش را نمی خورم ولی 99% این اعتقاد را داشتم که موفق می شوم 100% چون بیرون هم تلاش کرده بودم دیدم موفق شدم این هم می دانستم موفق می شوم.


شما در طول یک سالی که آمدید به کانون غیبت هم کردید؟ 

نه اصلا چون واقعا این آزمون های کانون اگر بگویم شاید مثلا بگویند اغراق است ولی نه این آزمون های کانون را اگر غیبت می کردم مثل این بود که کنکور را غیبت کرده ام باید یک سال هم می ماندم هر آزمون برای من یک کنکور بود.


در مراسم تبریز، شما که آمدید آقای نصرتی گفت ایشان حسین بصیر 2 است با آن شرایط سخت زندگی شما و پدر و مادرتان هم در کنار شما بودند از آن جلسه چه یادتان ماند؟ 

آن جلسه که من رسیدم تا کنکور دو هفته مانده بود از در که بیرون رفتم به خودم گفتم دیدی وقتی خسته نمی شوی تلاش کنی موفق می شوی پس چرا بقیه اینجا نیامدند تو آمدی همین باعث شد من تا کنکور خسته نشوم البته خسته که نمی شدم ولی انگیزه ا م خیلی خیلی بیشتر شد این که دیدم وقتی در جمع برترها هستی حالت خیلی خیلی بهتره آن جا می فهمی که نیمه گمشده نداری من الانم که اینجا هستم واقعا شاید برای بچه ها خیلی باارزش است ولی مطمئن هستم هیچ کدامشان حس و حال من را ندارند چون این ها فکر نکنم فضای بیرون را تجربه کرده باشند اگر تجربه بکند می فهمد این فضا چقدر مهم و با ارزش است.


شما به من بگویید پدر و مادرتان از لحاظ آموزشی چه کمکی به شما کردند؟

چون تحصیلات آن ها خیلی بالا نبود برای همین تنها کاری که می توانستند کنند این بود که من را ثبت نام کنند من دو سال مهد بودم یک سال همین طوری گفتند بیاید من هم رفتم یک سال هم باید می رفتم به خاطر این که بعدا موفق شوم این کار را کردند طوری که یک سال اضافه من مهد خواندم.

من تلاشم را کردم اگر تلاش من نبود مطمئنا موفق نمی شدم ولی آن دو سال هم تلاش کرده بودم ولی برنامه نداشتم آن برنامه را هم شما دادید که که سه سال را در یک سال جمع کنم لطف شما بود و خداروشکر توانستم از نزدیک هم به شما بگویم.

گفتگو: کاظم قلم چی

پیاده سازی متن: ناهید منجمی

برای مشاهده سایر گفتگو های کاظم قلم چی با رتبه های برتر 1401 کلیک کنید


فایل های ضمیمه

Menu