حمید آقالوئی: این یک داستان نیست

حمید آقالوئی: این یک داستان نیست حمید آقالوئی: این یک داستان نیست

حمید آقالوئی: این یک داستان نیست




علی رشنو

...شروع سال کنکور من مصادف با شروع دوره نظام جدید بود و قرار بود در کنکور سال 98 شرکت کنم. مثل هر دانش آموز کنکوری با هزار آرزو از تابستان سال 97 شروع به درس خواندن کردم. وضعیت درسی من هم خوب بود و همه انتظار داشتند که بتوانم در رشته مورد علاقه ام قبول شوم. من دوست داشتم پزشک شوم....همه چیز خوب پیش می رفت که در شهریور 97 حال مادرم بد شد. آپاندیس ایشان ترکید و به سرعت به بیمارستان انتقال پیدا کردند. تا اینجای قضیه طبیعی است که این اتفاق ختم به خیر شود ولی در بیمارستان وقتی از مادرم آزمایش گرفته شد معلوم شد که ایشان سرطان بدخیم دارند...

این موضوع را از من به عنوان این که کنکور دارم پنهان نگه داشتند و گفتند که بیماری مادر یک بیماری کلیوی است و قابل درمان می باشد. از مهرماه رفت و آمد مادرم به تهران زیاد شد. شاید هر ماه ، 10 روز به تهران می رفتند و کم کم متوجه شدم که حال ایشان در حال تغییر می باشد. بدحالی و ریزش مو و کاهش وزن ایشان شروع شده بود و وقتی این علائم بروز کرد من متوجه سرطان مادرم شدم. ولی باز با این احوال و حال روحی بدی که پیدا کرده بودم دست از تلاش بر نداشتم . روزها به سختی می گذشت ولی سعی می کردم در کنار این فشار روحی به درس خواندنم ادامه دهم...

به فروردین 98 رسیدیم . ما اهل پلدختر استان لرستان  هستیم. یکی از روزهای عید سیل وحشتناکی در شهر ما آمد. منزل ما کنار رودخانه بود واین سیل کل خانه ما را با خود برد. بیماری مادرم از یک طرف، خانه و زندگی ما هم که آب برده بود، برنامه ی شیمی درمانی مادرم هم نامنظم شده بود... از لحاظ روحی دچار مشکل شده بودم...بناچار خانه ای کرایه کردیم. کل وسایل منزل و همین طور کتاب هایم را در سیل از دست داده بودم. تعدادی کتاب تهیه کردم بعد از تعلل یک ماهه دوباره شروع به درس خواندن کردم . میانگین من در آزمون ها در این سال با شرایطی که داشتم  6000 بود و آن سال رتبه ی کنکور من 4400 منطقه 3 شد...

برای سال دوم از مهر 98 شروع به مطالعه کردم. در مهرماه بنا به تشخیص پزشکان مادرم باید یک عمل انجام می داد. متاسفانه عمل موفقیت آمیز نبود و حال مادرم بدتر از قبل شد. شاید از آبان 98 تا اردیبهشت 99 مادرم کمتر در منزل بود و بیشتر اوقات در بیمارستان در بخش آی سی یو و سی سی یو بستری بودند. واقعا با این مشکل نمی توانستم کنار بیایم و دائم ذهنم درگیر بیماری مادرم بود... در اردیبهشت 99 پزشکان آب پاکی را روی دست ما ریختند و گفتند که امیدی به بهبودی مادر شما نیست و معالجات فایده ای ندارد. حالا فکر کنید دو ماه قبل کنکور متوجه این موضوع شدم  و چطور باید درس می خواندم. کجدار و مریز به خواندن ادامه دادم ولی واقعیت این بود که کمتر متوجه کاری که می کردم بودم. با تمام این شرایط میانگین تراز آزمون هایم 6400 بود...در کنکور سال 99 رتبه ی 3700 منطقه 3 شدم...نتیجه کنکور را هم در بیمارستان متوجه شدم...روزهای سختی را در پیش داشتم...

بعد از اعلام نتایج همه ی اطرافیان می گفتند که انتخاب رشته کنم و در رشته ی دیگری تحصیل کنم ولی من رشته ی پزشکی را دوست داشتم...دوباره شروع به مطالعه کردم تا 4 آبان 99 که مادرم فوت کردند ...یک مدت از فشار این اتفاق قادر به درس خواندن نبودم  ولی پیش خودم گفتم که می توانم از پس مشکلاتی که در این مدت برای من افتاده بر بیایم . دوباره شروع به خواندن کردم و به هر قیمتی بود توانستم ساعت مطالعه خودم را بالا آوردم به خودم امید می دادم که سختی باقی نخواهد ماند و زندگی در حال جریان است...تا نوروز 1400 پدرم و خواهرم کرونا گرفتند که  حال پدرم به شدت بد شد ولی خداروشکر این بیماری هم مرتفع شد. در تمام این زمان ها سعی می کردم تا جایی که توان دارم درس بخوانم . نوروز 1400 اولین عیدی بود که مادرم را نداشتیم . یادم است در این ایام به شدت گریه می کردم. درصد من در آزمون ها خوب بود ولی ترازم تا حدودی به دلیل تخلف برخی از دانش آموزان کمتر از حد انتظارم بود و این من را ناراحت و ناامید می کرد تراز من در آزمون ها به میانگین 6500 رسیده بود...روز کنکور 1400 رسید و من مشغول پاسخگویی شدم وقتی دفترچه اختصاصی ها را گرفتم آب میوه من روی سوالات بخش شیمی ریخت و زمانی را از من گرفت به طوری که نتوانستم به بخشی از سوالات شیمی پاسخ بدهم...

سر مزار مادرم بودیم که متوجه شدم نتایج آمده است و من، علی رشنو، رتبه 1300 را کسب کرده بودم...و بالاخره توانستم در رشته پزشکی قبول شوم...الان هم دانشجوی پزشکی لرستان(خرم آباد) هستم...می خواستم یک مورد را خطاب به همه ی بچه ها بگویم که: دریای آرام از هیچ کس ناخدای قهرمان نمی سازد... در هر شرایطی تلاش کنید ،خدا هست و زندگی فقط سختی ندارد و قسمت های خوب آن هم خواهد رسید... إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا

Menu