در
روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ،
يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي
نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي
ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک
مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي
فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را
مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ،
با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به
کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن
احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟
درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده
است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، ولخرجي و دست و دلبازي کسي
انجام مي دهد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم
دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را
بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي
توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض
کنيم 15 کيلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنيم 200 روپيه ارزش داشته باشد خوب ، اگر
اين کوزه روغن را بفروشم ، با پيسه آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان
است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف
است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا
بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان
آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض
کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت .
گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و
بعد از آن شير و ماست و پنير و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم .
راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي
خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب
ازدواج کنم.
درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و رؤيا و افکار پوچ وجود دارد.
درويش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت : چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود.
