
روزي بود، روزگاري بود. يک روز يک شير و يک گرگ و يک روباه در صحرا به هم رسيدند و معلوم شد همه گرسنه اند و به شکار مي روند. شير گفت: به عقيده من اين کار خوبي نيست که ما هر يکي تنها تنها کار مي کنيم و تنها تنها مي خوريم. بهتر اين است که با هم رفيق باشيم و شريک باشيم و با هم شکار کنيم و با هم بخوريم، ما که نظري و غرضي نداريم چرا با هم نباشيم.
گرگ حرفي نزد. روباه که ضعيف تر بود فکر کرد به هر حال شير و گرگ بهتر شکار مي کنند گفت: صحيح است، احسنت، بهترين کارها همين است. همکاري با شير مايه افتخار ماست. و يک جايي وعده گذاشتند و قرار شد بروند و هرکس هرچه گيرش آمد بياورد آنجا و با هم شريک باشند. رفتند و شير يک گورخر شکار کرد، گرگ يک آهو گرفت و روباه يک خرگوش گرفت و آمدند. شير گفت: بسيار خوب، حالا بياييد يک جوري تقسيم کنيم که عاقلانه باشد، در دنيا هيچ چيز بهتر از انصاف نيست. روباه گفت: اي شير، شما از همه بزرگتر هستيد و اختيار با شماست. هر طوري که صلاح مي دانيد رفتار کنيد. شير گفت: نخير، نخير، اين حرف را نزن،
من از شما قوي ترم و نمي خواهم مردم بگويند در تقسيم خوراک نظري و غرضي دارم. شما خودتان تصميم بگيريد، پيشنهاد کنيد، وقتي انصاف در کار باشد من هم قبول دارم. خوب است اين کار را به گرگ واگذار کنيم که کمتر حرف مي زند و معلوم است فکرش بيشتر است. اي گرگ تو اينها را تقسيم کن. گرگ گفت: چه عرض کنم حالا که مي فرماييد، به عقيده من اوضاع خودش رو به راه است، تو از همه بزرگتري گورخر را هم خودت شکار کرده اي مال تو، من ميانه حالم آهو را هم خودم گرفته ام مال من، روباه کوچکتر است خرگوش را هم خودش گرفته مال خودش. شير خشمگين شد و گفت: با اين تقسيم کردنت. معلوم مي شود تو هيچ چيز نمي فهمي و بيخود در حضور بزرگان حرف مي زني. شير پنجه محکمي بر سر گرگ زد، کله اش را از تنش جدا کرد و کله گرگ را جلو روي خودش گذاشت و بعد به روباه گفت: گرگ بي تربيت، انصاف و ادب نداشت و به سزاي خودش رسيد، حالا تو بيا و خودت که از همه حيوانات باهوش تري اين گوشت ها را تقسيم کن. روباه فکر کرد بايد از خير يک خوراک بگذرد و جان خود را نجات بدهد و گفت: اميدوارم ناراحت نشده باشيد، گرگ راه و رسم دوستي با بزرگان را بلد نبود و خوب شد که به سزايش رسيد. اما در تقسيم، موضوع خيلي روشن است: گورخر ناهار شماست، آهو غذاي شام شماست، خرگوش هم براي صبحانه شما خوب است. شير لبخندي زد و گفت: آفرين بر تو که چه خوب بلدي تقسيم کني. اين انصاف و ادب را از کي ياد گرفته اي؟ روباه گفت: بنده که قابل نيستم، خوبي از خودتان است ولي اين انصاف و ادب را از کله گرگ که جلو روي شماست ياد گرفتم!
