من یک خودکار آبی متعلق به سینا هستم. چند روزی است که از موقعیت مکانی خودم بیخبرم ولی مطمئنم که داخل جامدادی سینا نیستم. از روزی که مدرسهها تعطیل شده، این پسر خوب سراغی از من نگرفته است. بعدازظهر گرمی در حال سپری شدن است و من خسته از این بیحرکت ماندنهای طولانی.
- کجایی سینا؟ آن توپ فوتبال را چند دقیقه رها کن! بیا و مرا پیدا کن!
غرق در افکارم بودم که صدایی بلند به گوشم رسید و با ضربهای محکم به هوا پرتاب شدم. وقتی به خودم آمدم، جاروبرقی را دیدم که مرا از زیر صندلی بیرون کشیده بود.
«امان از دست تو سینا!» مادر این جمله را گفت و مرا روی میز مطالعهی سینا گذاشت.
باورم نمیشد که پیدا شدهام و خوشحال بودم که به خانهام بازگشتهام.
در اتاق باز شد و سینا پشت میز مطالعه نشست. مرا برداشت و نگاهی به من انداخت. دفترش را باز کرد و یک بیت شعر نوشت. چند خط کج و راست و یک شکلک خنده کشید. در پایان هم به خودش نمرهی 20 داد و برگه را امضا کرد. چند دقیقه به فکر فرو رفت و شعری که نوشته بود، زمزمه کرد. با خودش گفت: «چرا بقیهی شعر را فراموش کردهام؟» سریع، کتاب فارسی را برداشت و آن شعر را پیدا کرد. مرا برداشت و روی برگهای سفید، تمام شعر را نوشت و با صدای بلند آن را چندین بار خواند. زیر برگه با خط درشت نوشت: «من نباید مطالب درسیام را فراموش کنم. کتابهای خوبم! از فردا به سراغتان خواهم آمد. منتظرم باشید». این جمله را نوشت و دفترش را بست. حالا این من بودم که دوست داشتم به سینا نمرهی 20 بدهم. آفرین به سینا که با این تصمیم مهم من و همهی کتاب و دفترهایش را خوشحال کرد.
